مادرم را همان دوران کودکی
از دست دادهام
به هر زنی که از راه رسید ,
خواهم گفت
اول مرا ببوس
بعد به دنیا بیاور .
(ج . ث)
مادرم را همان دوران کودکی
از دست دادهام
به هر زنی که از راه رسید ,
خواهم گفت
اول مرا ببوس
بعد به دنیا بیاور .
(ج . ث)
از دور تو را دوست می دارم
بدون بوی تو
بدون در آغوش کشیدنت
بدون لمس کردن صورتت
تنها دوستت میدارم
چنان از دور دوستت میدارم که
دستانت را نگرفته
قلبت را تصاحب نکرده
از چشمانت پریشان پریشان نرفته
به عشقهای سه روزه بگو
سرسری نیست، به سان آدم دوستت میدارم
چنان از دور دوستت میدارم که
دو قطره اشک خیزان از گونه هایت را پاک نکرده
بر آن خندههای دیوارنهوارت مانع نشده
آهنگ مورد علاقهات را با هم نخوانده
چنان از دور دوستت میدارم که
نشکسته
پار پاره نکرده
تیکه تیکه نکرده
ناراحت نکرده
به گریه نیانداخته دوستت می دارم
چنان از دور دوستت میدارم که
برایت هر کلمهای که می خواهم بر زبان بیارم را
بر زبان پاره پاره میکنم
به مانند قطره قطره سرازیر شدن کلمه هایم
بر روی کاغذ سفید معصومی
دوستت می دارم .
(ج.ث)
خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یک بار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم .
(ج.ث)
باران هم اگر میشدی ،
در بین هزاران قطره تو را با جام بلورینی میگرفتم
میترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمیدهد .
(ج.ث)
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد .
گفت: این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند .
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند :
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید .
سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند .
نوشته بود: کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم .
ادیسون ساعتها گریست .
و در خاطراتش نوشت :
توماس آلوا ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد .
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری
(دکتر علی شریعتی )
دنیا را بد ساخته اند …
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …
کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد …
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند …
و این رنج است …
( دکتر علی شریعتی )
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است ، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود …
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
«زنده یاد حسین پناهی»
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده
با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط
از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که ،
من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباه گرفته ام !
«حسین پناهی»